مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی .مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود ...یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند .اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند .مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .خدا خندید و زمین سبز شد .خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت .خاک خوشبو شد .پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود .فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .خدا شوق مرد را دید و خندید .
وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست . خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد .روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند .خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود .زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند . و پرنده هایی که...
خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود...
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15